...

 

 این بار به یاد بچگی منتظر رسیدن به تونل چشم از جاده برنداشتم...

  مثل بچگی هر جوری بود با سنگینی پلکام به نبرد رفتم

  تا نکنه برسیم و خواب باشم...

  به یاد بچگی خدا خدا می کردم تا نرسیم به آخر تونل....

  خواستم به یاد بچگی دور شوم از هیاهوی این دنیا...

  اما از بچگی تا حالا خیلی چیزها رو گم کردم....!

  این پرده ها نذاشتن مثل اون روزا تو سیاهی تونل چشمام برق بزنند

  نشد مثل اون روزا بی شیله پیله بخندم...

  نشد تو زلالی آب گم بشم...!

  .................

  من هنوز خیلی راه دارم تا بچگی...منظورم رو می فهمی؟!

  ........................................

  این روزا مثل همیشه وقت غروب

  پر کشیدم تا آسمون

  انگار پشت اون همه شکوه

  خدا آروم بهم لبخند می زنه!!!

  دلش می خواد چشمام و باز کنم و ببینمش...!

  بعضی وقت ها خیلی کورم

  بعضی وقت  ها چشم بسته تا آخر جاده میرم....

  حیف که جاده سربالاییه وگرنه تا همیشه می موندم اون بالا

  هیچ وقت هم به هوای گرفتن یه شاپرک آخر سر پایینی...

  ا ز دشت پشت جاده غافل نمی شدم......

 

  پ . ن : آهای تو که تو پست قبل برام کامنت گذاشته بودی اگه بازم اومدی

  طوری قدم بردار که از جای پا بشناسمت !

 پ . ن :هزار بار آپلود کردم اما نشد... خسته شدم!

 پ .ن : اینم یکی از اون غروب ها...عکاس :خودم...چطوره؟(اما نه اونی که می حواستم آپلود بشه)

 

باز هم در سفرم....

 

سفر برایم هیچ چیز به جز دل تنگی ندارد.

اما زندگی به من آموخت......

برای دیدن عظمت و شکوه هر چیز،

باید قدری از آن دور شد.

کمی مهربان تر!

 

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت،دلگیر مباش که نه تو گنهکاری نه او.

او دلش برای پذیرش مهربانی تنگ است، گناه از او نیست،

 تو هم با تمام مهربانیت زیبا ترین معصوم دنیایی .

پس خود را گنه کار نبین من عیسی نامی می شناسم ده بیمار در یک روز شفا داد و تنها یکی سپاسش گفت ،

من خدایی می شناسم ابر رحمتش به عمر زمین و زمان بارید،

 یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر می گویند،

 پس چرا می پنداری بهتر از آنچه عیسی و خدای عیسی را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدر دانی کنند .

پس از نا سپاسی هاشان نرنج اما برا ی شادی دلشان بکوش

 که با مهربانی روح تو آرام می گیرد،

تو با مهرت پرو بالمی گیری ؛ خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد .

دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند؛ تو به پاس زیبایی عشق ، عشق بورز .

 

...

 

                                                 چشمه خشک نیست!

                                               آب از زلالی دیده نمی شود...

 

                                              با سنگ ریزه ای آب را ببین.

از درد سخن بگو.

 

 آنگاه زنی به سخن در آمد و گفت: با ما از درد سخن بگو.

 و او گفت:درد شما شکستن پوسته ای است که فهم شما را در بر دارد.

 همان گونه که هسته ی میوه باید بشکند تا مغز آن آفتاب ببیند ، شما هم باید با درد آشنا شوید.

 و اگر می توانستید دل خود را از اعجازهای زندگی خود در شگفت بدارید ،

  درد شما هم کمتر از خوشی شما شگرف نمی نمود؛

 و آنگاه فصل های دل خود را می پذیرفتید،

  چنان که همیشه فصل هایی را که بر کشت زار هاتان می گذرد پذیرفته اید.

 و زمستان های اندوه خود را با متانت نظاره می کردید.

 بسیاری از دردهایتان را شما خود برگزیده اید.

 این داروی تلخی است که با آن طبیب درون شما خویشتن بیمارتان را درمان می کند.

 پس به این طبیب اعتماد کنید و داروی او را با صبر و آرام بنوشید:

 زیرا که دست او را ، گر چه سخت و سنگین باشد ،دست مهربان ذات ناپیدا راهبری می کند،

 و جامی که او می آورد ، اگرچه لب هاتان را بسوزاند ،

 از گلی ساخته شده ست که کوزه گر دهر آن را با اشک پاک خود سرشته است.

 

                                                                                                    جبران خلیل جبران