با غم هجران نگارم چه کنم؟!!

 

به راستی کدامین خطا سبب این هجران گشت.

 

اگر از گیسوی یارم گره ای وا می شد     صد دل اشفته چو من یکسره رسوا می شد

 

خسته ام ! خسته تر از همیشه، خسته رنگها، بی مهری ها ،

 

کاش دمی فارغ از  تمامی این واژه ها،  بی تکلف با تو سخن می گفتم.

 

این دوری توان را از من ربوده،

 

من فدا شدن در پای تو را میخواستم ولی درسایه مهرت ؛این هجران بر من سخت میگذرد.

 

من درخت سیب کوچکی بود که در سایه تو قد کشیدم،

 

با مهرتو بار گرفتم،

 

ان زمان که طوفان حوادث شاخه هایم خم میشد از گرمای نفس تو جان دوباره می یافتم ،

 

در تمامی ناملایمات تورا در کنار خود حس می کردم و هر لحظه مهر زیبایت بیشتر از پیش بر دل کو چکم جوانه میزد

 

و به خود می بالید و رشد میکرد،

 

حال به رسم زمینی ها هم اگر می بود

 

 تو با سرشتم عجین شده بودی و من عاشق تو.

 

تو در ذهنم به مانند تک سواری بودی که …

 

به ناگاه نمی دانم کدامین صاعقه مرا از تو جدا ساخت.

 

ولی مگر نه اینکه دلی که با گنجینه مهر تو مانوس باشد شایسته نظراست.

 

به گمانم که دلم لایق الطاف نبود       که نگارم ز در قهر هویدا می شد

 

مهربانم ؛ چه کنم که معشوقی به زیبایی تو برای عشق بازی نمی یابم.

 

دل شیدای کم همتم کدامین کوی دلدادگی را جز کوی تو برگزیند.

 

این است دلیل ناله هایم.

 

اخر کدامین نگاه  مرا از توجدا ساخت.

 

این دنیایی ها لایق هیچ هم نیستند.

 

من تو را میخواهم .

 

 خود زیبایت را به من ارزانی کن.

 

می دانم که با منی،

 

زخمهای دل تنهایم را با سر نشتر عشقت تیمار کن.   

 

                                                                     نویسنده : م.ن (خواهرم)

 

پی نوشت: عیدتون مبارک

 

امروز هم جمعه بود!!!

 

ما ظهور نور را به انتظار

 

با طلوع هر سپيده آه مي كشيم

 

اي دليل جنبش زمين ،قسم به فجر

 

تا تولد بهار عدل در جهان

 

ظالمان دهر را 

 

به دار مي كشيم

 

در بهار ،اعتراف سبز باغ را شنيده ايم

 

كه مي شكفت

 

اذن رويش بهار راتو داده اي

 

باور گلي به ذهن ساقه هاي سبز

 

ليك خود چو غنچه اي صبور

 

بسته مانده اي

 

رسم غنچه نيست بسته ماندن

 

غنچه هاي نرگس اين زمان به ناز باز مي شوند

 

ما ظهور عطر را ز غنچه تا به گل شدن انتظار مي كشيم

 

خاك تشنه است

 

با زمين تشنه انتظار مي كشيم

 

يك چپر ميان ماست

 

پشت ان چپر كه تا خداست

 

با فرشته ها به گفت و گو نشسته اي

 

مهديا ! يقين تو نيز منتظر ، چشم بر اشاره ي خدا نشسته اي

 

 

                                                                                                                  " سلمان هراتی"

 

...

 

           معشوقی  را که چشم پسندد

                                                                          شاید محبوب دل شود

             اما معشوقی را که دل پسندد

                                                                           بی گمان نور چشم خواهد شد

 

 

راز خوش بختی

 

 به نظرم كتاب كيمياگر يكي از كتاب هايي است كه هر كس بايد تو زندگيش حداقل يكبار بخونه!!

 

واقعا كتاب زيباييه و خيلي چيزا به آدم ياد مي ده…

 

بهتون پيشنهاد مي كنم كه هر جوري هست گيرش بياريد و بخونيد

 

اين يه قسمتي از اين كتابه:

 

 

كاسبي پسرش را فرستاد تا راز خوش بختي را از فرزانه ترين انسان جهان بياموزد.

 

پسرك چهل روز در بيابان راه رفت،تا سرانجام به قلعه ي زيبايي بر فراز يك كوه رسيد.

 

مرد فرزانه اي كه پسرك مي جست آن جا مي زيست.

 

اما مرد قهرمان ما به جاي ملاقات با مردي مقدس ،

 

وارد تالاري شد و جنب و جوش عظيمي را ديد،

 

تاجران مي آمدند و مي رفتند،

 

مردم در گوشه و كنار صحبت مي كردند،

 

گروه موسيقي كوچكي نغمه هاي شيرين مي نواخت ،

 

و ميزي مملو از لذيذ ترين غذاهاي بومي آن بخش از جهان آن جا بود.

 

مرد فرزانه با همه صحبت مي كرد ؛ و پسرك مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه كند.

 

مرد فرزانه با دقت به دليل ملاقات پسرك گوش داد،

 

اما به او گفت كه در آن لحظه وقت ندارد تا راز خوش بختي را برايش توضيح دهد.

 

به او پيشنهاد كرد نگاهي به گوشه و كنار قصر بيندازد و دو ساعت بعد باز گردد.

 

سپس يك قاشق چاي خوري به پسرك داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت:

 

علاوه بر آن مي خواهم از تو خواهشي بكنمِ هم چنان كه مي گردي ،

 

اين قاشق را هم در دست بگير و نگذار روغن درون آن بريزد.

 

پسرك شروع به بالا و پايين رفتن از پلكان قصر كرد ودر تمام آن مدت ،

 

چشمش را به آن قشق دوخته بود.پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه باز گشت.

 

مرد فرزانه پرسيد:فرش هاي ايراني تالار غذاخوري ام را ديدي؟

 

باغي را ديدي كه خلق كردنش براي استاد باغبان ده سال زمان برد؟

 

متوجه پوست نبشت هاي  زيباي كتابخانه ام شدي؟

 

پسرك ،شرم زده اعتراف كرد كه هيچ نديده است .

 

تنها دغدغه ي او اين بود كه روغني كه مرد فرزانه به او سپرده بود نريزد.

 

مرد فرزانه گفت:پس برگردو با شگفتي هاي دنياي من آشنا شو.

 

اگر خانه ي كسي را نبيني ،نمي توتني به او اعتماد كني.

 

پسرك قوت قلب كرفت،قاشق را برداشت و بار ديگر به اكتشاف قصر پرداخت.

 

اين بار تماميآثار هنري روي ديوارها و آويخته به سقف را تماشا كرد.

 

باغ ها را ديد،و كوه هاي گرداگردش را،و لطافت گل ها را،

 

ونيز سليقه اي كه در نهادن هر اثر هنري در جاي خود به كار رفته بود.

 

هنگامي كه كه نزد مرد فرزانه بازگشت،هر آنچه را كه ديده بود،با تمام جزييات تعريف كرد.

 

مرد فرزانه پرسيد:اما آن دو قطره روغن كه به تو سپرده بودم كجايند؟

 

پسرك به قاشق داخل دستش نگريست و دريافت كه روغن ريخته است.

 

فرزانه ترين فرزانگان گفت:

 

پس اين است يگانه پندي كه مي توانم به تو بدهم:

 

راز خوش بختي اين است كه همه ي شگفتي هاي جهان را بنگري و آن دو قطره روغن را از ياد نبري.

 

کیمیاگر

اثر پائولو کوئیلیو